top of page
Search

اپیزود ۱: کودتای پلوزرده در ۲۸ مرداد

Updated: Dec 7


ree


کودتای پلوزرده در ۲۸مرداد

نویسنده: آیه اسماعیلی

مامان دیگر داشت می‌ترکید و بچه خیال دل کندن نداشت. آن تابستان، در خانه ما مراسمی آیینی اجرا می‌شد که مثلش در هیچ کنیسه و کلیسا و مسجدی نبود. مامان هر روز صبح، با ایمانی راسخ، دماغش را با دو انگشت می‌گرفت، پلک‌هایش را محکم روی هم‌ فشار می‌داد و قلپ‌قلپ روغن کرچک سر می‌کشید. عق می‌زد و باز هم سر می‌کشید. بعد با شکمی که تا زیر چانه‌اش کشیده شده بود، دورتادور خانه، قدم‌رو می‌رفت. بلکه فرجی بشود، دردش بگیرد و بچه راه بیفتد و پایین بیاید. اما خبری نبود که نبود. شربت زعفران غلیظ، دمنوش تخم شوید، گل‌گاوزبان و اینجور چیزها هم افاقه نمی‌کرد. بچه حسابی کنگر خورده و لنگر انداخته بود.

تا اینکه در اوج مسابقات بادکنک‌سازی، ناگهان اتفاق افتاد؛ سروش معبد دلفی بر «الهام» حلول کرد. دخترخاله‌ام بود و یک ‌ماه دیگر کلاس‌چهارمی می‌شد و آن روزها داشت مهارت‌هایش در بادکنک‌سازی با آدامس را تقویت می‌کرد.

عصر یکی از آن روزهای کشدار و دم‌کرده‌ی مرداد بود. شکم مامان دیگر داشت به خمیر خبازی طعنه می‌زد. از بس شکمش بزرگ شده بود، اتاق کوچک به نظر می‌رسید.

با الهام، وسط مسابقه‌ی بادکنک‌سازی با آدامس‌موزی بودیم. بادکنک‌های من همه ریزه بودند. فِس می‌کردند و زود ور می‌چلوسیدند. الهام اما بادکنک‌ساز خبره‌ای بود. با دهانش یک بادکنک درشت، اندازه‌ی بالون «دور دنیا در هشتاد روز»، باد کرد. داشتم به بادکنکش حسودی می‌کردم که بالون روی صورتش منفجر شد. و این تازه اول ماجرا بود. چشم‌های الهام خمار شدند. به جایی دوردست خیره شد. با همان ماسک آدامسی که روی سروصورتش چسبیده بود، رو به مامان زمزمه کرد: «هر وقت برام شله‌زرد، کیک و پله‌زرده پختی، بچه دنیا میاد خاله. تا نپزی نمیاد.»

جوری حرف می‌زد انگار حامل وحی الهی است و از ملکوت با خودش خبر فوری آورده.

به ته‌چین مرغ می‌گفت «پله‌زرده». این اسم را هم خودش اختراع کرده بود.

کسی حرفش را جدی نگرفت. بزرگ‌ترها خندیدند و با «به الهام، الهام شده»، شوخی کردند و سربه‌سر هم گذاشتند. به ساعت نکشیده اما، بوی وانیل خانه را پر کرد. مامان اینجور اعلام کرد که خودش هم هوس کیک داشته.

همزن برقی و فر نداشتیم. مامان با آن شکم ورقلمبیده، تخم‌مرغ‌ها را با همزن فنری دستی، آنقدر هم زده بود که حسابی پف کنند. روغن و آرد و شیر و بقیه مخلفات را هم به ترتیبی که خودش می‌دانست و توی دفتر جلد قرمزش نوشته بود، قاتی هم کرد. مواد، توی قابلمه رویی، روی چراغ والور سبزرنگ‌، داشت به کیک تبدیل می‌شد. مامان همیشه اینجوری کیک می‌پخت. حواسش بود شعله‌ی والور را تا آخرین حدش کم کند. که کیک مغزپخت شود، خوب هم پف بیفتد و ته نزند.

چای عصرانه را با کیک ویارانه خوردیم. شب شد. اوشین را هم دیدیم و هنوز هم خبری از درد زا و آمدن بچه نبود. لابد فکر می‌کرد قورمه سبزی است که هر چه بیش‌‌تر روی شعله ملایم جوش بخورد، خوشمزه‌تر از کار در می‌آید.

صبح شد و مامان دوباره مناسک خوردن دمنوشی‌جات زاآور، روغن کرچک و پیاده‌روی‌های اردکی را به جا آورد. تا ظهر چشم‌انتظار بودیم که بچه هوس آمدن کند. به بچه اما داشت خوش می‌گذشت و خیال بیرون آمدن نداشت.

عصر که شد، خانه را بوی زعفران و گلاب شله‌زرد برداشته بود. توی شکم دیگ رویی، شله زرد بود. هم زدنش پای اجاق گاز، برای مامان راحت نبود. در واقع با آن شکم ورقلمبیده، دستش به دیگ نمی‌رسید‌. گوشه‌ی آشپزخانه، گاز پیکنیک را علم کرده بود. ولو کف آشپزخانه و تکیه داده به دیوار، دیگ شله‌زرد را با کفگیر دسته‌دراز چوبی هم می‌زد. این بار نگفت که خودش هم هوس شله زرد داشته. آدمی است دیگر. وقتی صبرش تمام می‌شود، به هر چیزی چنگ می‌اندازد.

عصرانه‌ی آن روز شله‌زرد بدون خلال بادام خوردیم. آجیل فروشی دور بود و مامان با آن شکم طبلی عظیم نمی‌توانست تا آنجا برود. عوضش هسته زردآلوهایی که جمع کرده بود را توی آب جوش انداخت. پوست هسته‌های زردآلو ور آمد و سفید و خوشگل شد. همان‌ها راخلال کرد و توی شله‌زرد ریخت. روی کاسه‌های‌مان را هم با همان‌ها و کمی پودر دارچین تزیین کرد.

شب شد. و بچه هنوز در فاز «عمراً اگه دنیا بیام» مانده بود. مامان می‌گفت، دکتر گفته که هفته ۴۱ دارد تمام می‌شود. این اصرار بچه برای دنیا نیامدن، نوبر بود. همه‌مان را هم کلافه کرده بود. دکتر به مامان گفته بود تا وقتی ورجه‌وورجه و لنگ‌ولگد انداختن بچه طبیعی باشد، مشکلی نیست. فقط باید صبر کرد.

مامان امیدوارانه باز هم مناسک هر روزه‌ را به جا آورد. حالا یک کار بامزه دیگر هم می‌کرد. بعد از بلعیدن آن همه مایعات و راه رفتن‌های بی‌اثر، وسط خانه می‌ایستاد و سعی می‌کرد با باسنش دایره‌های نامرئی بزرگ توی هوا بکشد. این یکی را دکتر تازه یادش داده بود. می‌گفت کمک می‌کند که بچه‌های سرتق، راحت‌تر به دنیا بیایند. من و الهام هم به تقلید از مامان، توی هوا دایره می‌کشیدیم. خانه پر شده بود از دایره‌های ریز و درشت نامرئی.

دایره‌بازیِ مامان که تمام شد، به آخرین امید پنهانش چنگ انداخت. مرغ و برنج بار گذاشت. ماست شیرین، زرده‌های تخم‌مرغ و زعفران را با همزن فنری جهازش حسابی هم زد. یک کفگیر برنج آبکش شده توی مواد ریخت. و بعد از اینکه کف قابلمه رویی سُرَش داد، با گردالیِ قاشق سوپ خوری حسابی صاف‌وصوفش کرد. مرغ‌های ریش‌ریش و از استخوان جداشده و بقیه‌ی برنج‌ها را، لایه‌لایه روی مواد صاف‌وصوف شده ریخت. سر آخر، چند قاشق زعفران غلیظ، روی برنجِ هنوز دم‌نیامده دور داد. که حسابی رنگ پس بدهد و «پلوزرده‌ی» واقعی شود. دم‌کنی پروپیمانی روی در قابلمه گذاشت. و صبر کرد تا آهسته‌آهسته بخار توی دیگ بپیچد، ته‌دیگ ته‌چین بگیرد و طلایی شود.

شام آن شب «پلوزرده» خوردیم. مامان برنج برگردانده توی دیس را مثل کیک برش زد و توی بشقاب‌های‌مان گذاشت. بعدش هم دسته‌جمعی، خوابیدن را الکی لفت‌ولیس دادیم تا شاید بچه هوس کند بیرون بیاید.

فردا اما روز دیگری بود. بیدار که شدم، مامان نبود. بابا هم.

خاله گفت که صبح خیلی زود،‌ وقتی هوا هنوز روشن نشده بود، بابا برده‌اش بیمارستان. که نی‌نی را دنیا بیاورد. چشم‌های الهام دوباره خمار شد و رشته‌هایی نامرئی او را به ملکوت متصل کردند. نامفهوم و آهسته زمزمه کرد: «گفته بودم که تا کیک و شله‌زرد و پله‌زرده نخورم، بچه دنیا نمیاد.»

از نبودن مامان ماتم گرفته بودم که بابا دستپاچه و خوشحال آمد. یک چیزهایی از کمد، کابینت و زیر تخت برداشت. پیراهن زرد توپ توپی تنم پوشید و مرا با خودش برد. اصلا نمی‌دانستم نی‌نی چه شکلی است و باید با او چه کنم. هیچ تصوری از موجودی که این همه ما را علاف آمدنش کرده بود، نداشتم.

 سر راه بیمارستان، یک دسته‌ی بزرگ گل گلایل خریدیم. سفید، قرمز و صورتی. دراز و بی‌قواره بودند و آقای گلفروش، با چپاندن برگ‌های شمشاد لابلای‌شان، دسته‌گل را درازتر و بی‌قواره‌تر کرد. بابا گل را دستم داد که به مامان هدیه بدهم. از بس بلند و بی‌تناسب بودند، اینطور به نظر می‌رسید که یک دسته گل‌و‌گیاه، دارد خودبه‌خود وسط راهروی بیمارستان حرکت می‌کند.



ree


مراسم اهدای گل به مامان که تمام شد، پرستارها من را بردند تا از پشت شیشه، به یک پیله‌ی درشت کرم ابریشم نگاه کنم. پیله، توی یک تخت کوچولو بود. کله داشت و صورتش قرمز قرمز بود. پرستارها گفتند این برادرت است و من در این خیال بودم که لابد وقتی بزرگ‌تر بشود، دست و پا در می‌آورد.

بعد از مراسم معارفه غیررسمی من و نی‌نی، یکی از پرستارها دست توی جیبش کرد و چند جفت جوراب سفید توردار درآورد. گفت که این‌ها را برادرم، همان پیله‌ی کله‌دار، از دنیای نی‌نی کوچولوها برایم آورده و من از قشنگی جوراب‌ها دلم سر رفت. همانجا عاشقش شدم. حتی بیش‌تر از پاستیل.

حالا سی‌وسه‌سال از آن تاریخ گذشته است. مامان دیگر قابلمه رویی ندارد. توی این سال‌ها، از رویی به تفلون رمز و از تفلون قرمز به چدن سیاه و از چدن سیاه به لعابی سفید گلدار و از لعابی سفید گلدار به استیل مهاجرت کرده است. ولی پلوزرده بدون ذره‌ای تغییر، به جا مانده و مثل یک سیاستمدار باهوش، در همه کابینه‌ها حضور داشته است.



ree


پلوزرده هر ۲۸ مرداد، توی یکی از قابلمه‌های جدید مامان ظهور می‌کند و ما با خوردن غذایی که مامان آن را شکل کیک برش می‌زند و توی بشقاب‌های‌مان می‌گذارد، تولد آن پیله‌ی کله‌دار را که مردی حدوداً دومتری شده، جشن می‌گیریم.

 «پلوزرده‌خوران» در ۲۸ مرداد، خصوصی‌ترین سنت خانواده‌ی ماست. یک‌کودتای تمام‌عیار است؛ یک جور انقلاب آشپزخانه‌ای و قابلمه‌محور به فرماندهی «ژنرال نوسترآداموس آدامسی»، که با تاکتیک روانی سه مرحله‌ای و با تمرکز اصلی بر «پلوزرده»، بچه را وادار به خروج از سنگر و تسلیم کرد. اتفاقی که منجر به پیروزی جبهه مامان علیه سرتقی نی‌نی شد و خانواده‌ی چهارنفره‌مان را واداشت تا دولت جدید تشکیل بدهد.

 
 
 

Comments


  700111-0985  شماره مالیاتی

Blommig Integral     دارای گواهی مالیات

برای خرید کتاب و ثبت نام در کلاس می‌توانید به واتساپ انتگرال گلدار پیام دهید

WhatsApp : +46 761 10 18 59 

©کلیه حقوق متعلق به انتگرال گلدار هست

bottom of page