اپیزود ۳: عدسپلوِ مطبخی
- tfarzone
- 4 days ago
- 5 min read

عدسپلوِ مطبخی
فرشته حسن آبادی
پای اجاق برقی شیشهایی، سیبزمینیهای ورقشده را ته قابلمه میچینم. زیرلب با خودم غر میزنم «از این اجاقبرقیا چیزی در نمیاد، ته دیگ حسابی یا گازشعلهایی میخواد یا آتیش هیزم.»
صدای دخترم از اعماق اتاقش میپیچد به تنورهی هود بالای سرم: «مامااااااان ناهار چی داریم؟»
داد میزنم که «عدس پلو» و بعد با قاشق چوبی لبهی قابلمه رینگ میگیرم و با لهجهی یزدی زمزمه میکنم: «عدس پلو با پک گوو من بپزم تو موخوری؟»
لبخند تلخی گوشهی لبم مینشیند و قبل از آنکه برسم پاکش کنم قطرهی اشکم میچکد توی قابلمه. دوباره میشوم همان دخترک پنجششساله. هنوز مدرسهایی نشدهام، تابستان ۱۳۵۵است یا ۵۶. طبق معمول همیشه تابستان را آمدهایم یزد خانهی پدربزرگم «آبا». خسته از بازی بیامان توی کوچههای طاقدار پوشیده از شنهای داغ کویری میدوم توی حیاط.

حیاط خانه محصور میان دیوارهای بلند کاهگلی و با حوض گرد پر ازماهیهای سرخ و باغچههای پرازشمشاد خنکای دلچسبی دارد. از کنار اتاق سهدری و تالار رد میشوم و میروم سمت مطبخ. بوی خوش برنج تا توی حیاط پیچیده است. توی دالان مطبخ از کنار دار قالی خرسک نیمهبافته با احتیاط رد میشوم و توی درگاه مطبخ میایستم. نور تند آفتاب کویر توی حیاط و خانه پاشیده است. چند دقیقهایی طول میکشد تا چشمم به تاریکی و خنکای مطبخ عادت کند. با احتیاط چشمم را توی مطبخ میچرخانم.

این گوشهی تاریک و دورازدسترس خانه همیشه برایم ترسناک است، مخصوصاً بعد از شنیدن داستان خاله فاطمه و کاسهی ماستش. مادربزرگ تعریف میکرد وقتی خاله سهچهارساله بوده، برای اینکه سرگرمش کند، کاسهای ماست میگذارد جلویش و سفارش میکند که «ننه ماست رو انگوشتوگ انگوشتوگ بخور که زودی تموم نشه.»
و کمی بعد ازاینکه میرود سراغ کارهایش، صدای اعتراض بچه را میشنود:«آسهتر! ننه سکینه گفته انتوشتوگ انتوشتوگ، چرا هلفهلف سر مکشی؟»
مادربزرگ که سراغ بچه میرود، میبیند خاله دارد مار بزرگی را که از کاسه ماست میخورد دعوا میکند. حالا همیشه میترسم نکند از توی تاریکی مطبخ ماری بیرون بیاید.
مطبخ خانهی آبا هیچ شباهتی به آشپزخانهی خانه تهرانمان ندارد. دیوارهای بلندش که هیچ پنجرهایی به بیرون ندارد، میرسد به سقف ضربی گردی که وسطش یک سوراخ بزرگ است. تنها منبع روشنایی رگههای نور آفتابی است که بهزحمت خودشان را از دریچههای کلمبوی روی سقف به داخل میکشند. دیوارهایش از دود سالها پختوپز سیاه است. نه شیر آب دارد و نه سینک ظرفشویی؛ فقط حوض کوچک گردی دارد که پاشویهاش وصل است به چاهی توی طویله و چند کوزه آب میبدی برای تأمین آب پختوپز. از همان کوزهها که دورشان گونی نخی میدوختند و خیسش میکردند و توی تابستان داغ یزد آب خنک دلچسبش جانت را تازه میکرد.
از همان دم در چشمهایم را میدوزم به رف و طاقچهی مطبخ که کشکهای خوشمزهی قلقلی، حاجیبادام و برگههای زردآلو را میگذارند بالایش تا دست ما بچههای شرور بهشان نرسد. اما از وقتی فهمیدهاند قلاب گرفتهایم و رفتهایم توی طاقچه و از آنجا پا بلندی کردهایم، تا دستمان به رف بالا برسد و کیسهی بادام و برگهزردآلویی را که خاله برای عید خشک کرده، غارت کردهایم دیگرچیزی را آنجا نمیگذارند.

خاله ظرفهای آشپزخانه را توی طاقچه چیده و ته مطبخ هم پر است از هیمهی خار و تودههای پک گاو خشکشده. اینجا درخت موجود ارزشمندیست و هیزم نایاب. چشمهایم که به تاریکی عادت میکند، خاله را میبینم که پای اجاق روی چهارپایهی چوبی نشسته است و آتش اجاق را میگیراند. عطر خوش برنج آبکششده از ترشبالای مسی توی پاشویهی حوض بلند است. «خاله فاطمه چی داری می پزی؟»
خاله رویش را به سمتم بر میگرداند. ده سالی از مامان بزرگتر است، شاید سیوپنجساله. چادر گلگلی کدریاش را دور کمرش پیچیده و گیسهای بافتهی حنازدهاش از زیر چارقد سفیدی که با قزنقفلی زیر گلویش محکم کرده، بیرون زدهاند. صورت گرد و سپیدش از نم عرق خیس است و چشمهای باریک بادامیاش با آن مژههای سیاه و بلند با شیطنت برق میزنند. با چوب بلندی آتش توی اجاق خشتی را هم میزند.

همانطور که رویش به من است با خنده و لهجهی شیرینش میخواند: «عدس پلو با پک گوو، من بپزم تو موخوری؟»
گریهام می گیرد، پاهایم را به زمین میکوبم و مامان را صدا میزنم که بیاید و جلوی خاله را بگیرد. چرا باید توی غذای محبوبم پک گاو بریزد. دیدهام چطور پک گاو درست میکنند. با پیپیهای گنده و بدشکل همان گاو سیاه خوفناک خاله که توی طویلهی پشتی است، همان که هر وقت بخواهیم برویم توالت سرش را برمیگرداند سمتمان و با آن چشمهای درشت دریده نگاهمان میکند و بلند ماغ میکشد. عمو پیپیهای بدبوی بدرنگش را بیل جمع میکند و میبرد پشتبام تا توی آفتاب خشک شوند. بعد که خشک شد گوشهی مطبخ تلنبارشان میکند. حالا خاله میخواهد با همانها عدس پلو بپزد و بدهد ما بخوریم.
مامان که نمیآید، گریهکنان از مطبخ میدوم به اتاق دودری. مامان زیر سایهی داربست انگور روی خروجی نشسته است و با ننهبابا گپ میزند. خودم را میاندازم توی بغلش و لابلای هقهقهایم چغلی خاله را میکنم که میخواهد توی عدسپلو پک گاو بریزد و التماس میکنم که نگذارد خاله غذا را خراب کند. مامان میخندد و با صدای بلندی که تا مطبخ برود میگوید: «آباجی باز سربهسری این بچه شهریهای من هشتی؟» توی یزد همه همینطور بلندبلند حرف میزنند، نمیشود که برای هر کاری از این سر خانه تا آن سر خانه رفت.
بعد دستم را میگیرد و با هم بسمت مطبخ میرویم. خاله همچنان میخندد، صورت گردش از حرارت آتش گل انداخته و پیشانی بلندش از عرق خیس است: «بیا خاله، بیا، سربه سریت گذاشتم بیا خودت بیبین.»
جلوتر میروم. خاله کماجدان مسی قدیمی را روی اجاق گذاشته و کمی روغن محلی کف آن ریخته و با کفگیر مسی برنج آبکششده را با عدس قاطی میکند و میریزد توی کماجدان. «بیا بیبین خاله، پک گوو رو موکنند زیر کماشتون، توی اجاق نه تو غذا» .
در کماجدان را محکم میکند و رویش کمی آتش میریزد تا برنج دم بکشد و میرود سراغ درست کردن گوشت و کشمش. خیالم راحت میشود که دیگر عدسپلوی نازنینم درخطر نیست.

دیگر تمام وجودم از آپارتمان نقلی حومهی پاریس و سوزسرمای گداکش ماه فوریه پر کشیده به آن خانهی کاهگلی یزد و گرمای تابستانش و آن حیاط پرنور که حالا دیگر نه حوض پر از ماهی دارد و نه درخت تاک گوشهی ایوان و نه شمشادهای بلند. دلم هوای خاله را کرده. دو سالی هست که خاله فاطمه هست، اما نیست. دو سال است که روی تخت سفید کوچکی خوابیده و نفسهایش به دستگاه بدهیبت سفید کنار تخت بند است. زنی که سالها بعد از خواندن نماز صبح، تغار خمیر را برداشته و رفته است توی مطبخ تا برای صبحانهی خانواده نانِ پتیر بپزد که مبادا نان ماشینی بخورند که جوش شیرین دارد؛ تابستان و زمستان توی آن مطبخ تاریک با چوب گز خمیر نان را پشت ساج روی اجاق هیزمی باز کرده و کنجد و سیاهدانه پاشیده تا نان صبحانه خوشمزهتر باشد؛ زنی که بهترین نان سوروگ حسنآباد را میپخته، حتی بهتر از خود زرتشتیها؛ حالا تن رنجورش مثل تنهی خشکیدهی درخت بید سر چشمه به پهلو غلطیده و من حسرت آن را دارم که باز برایم بخواند: «عدس پلو با پک گوو من بپزم تو موخوری؟»
و من بخندم و بهش بگویم که خالهجان سالهاست اجاقگاز فردار مد شده، گاو سیاه خوفناک مرده و کسی پک گاو خشک نمیکند. بهش بگویم که حالا آن اتاق انباری پشت دودری را کردهاند یک آشپزخانهی مدرن تروتمیز و مطبخ را کردهاند انباریِ خنزرپنزرهای بهدردنخور. دلم میخواهد خاله چشمهایش را باز کند و من یادم بماند دستور پخت شولی چغندر و خرفه و طرز تهیهی خمیر نان سوروگ را از او بپرسم و جایی بنویسم که لابهلای خاطرات و کاغذپارهها و انبوه کارهای نیمهتمامم گم نشود؛ که خاله بماند و به آن خانه کاهگلی مأمن بچگیهای من و آش شولی و نان سوروگ و رب انارمهریز جان بدهد که اگر خاله برود قصهی خانه واجاق خشتی مطبخ و همهی مزههایش تمام میشود. کاش خاله نرود.





Comments