اپیزود۲: از آن قرتیبازیها
- نغمه پروان
- Dec 7
- 5 min read
Updated: 6 days ago

از آن قرتیبازیها
مریم عزیزخانی
مرغِ مامان یک پا داشت. هرچه بابا بهش میگفت که نمیشود دست به دیوارهای خانه زد، مامان گوشش بدهکار نبود. ماجرا از آنجا شروع شد که عمهفوزیه دیوار بین آشپزخانه و پذیراییاش را برداشت. آشپزخانهی عمهفوزیه حالا شده بود اولین آشپزخانهی اوپن فامیل. مامان پیازها را تند و تند خورد میکرد: «مگه خونهداریم چی کم داره از خواهرت؟» بابا میگفت:«به ابولفضل هیچی! ولی اوپن کجاش میاد به خونهی سیساله؟»
بابا پربیراه هم نمیگفت. تمام اتاقهای خانهی ما با دیوارهای ضخیم از هم جدا میشدند و حالا مامان یادش افتاده بود دیوار آشپزخانه نفسش را تنگ میکند و بخار غذا میچسبد به ریههاش و امروز و فرداست که آسم هم بگیرد از بس سه وعده توی آشپزخانه آشپزی میکند. بابا از پنجرهی بزرگ آشپزخانه حرف میزد که چهار طاق روبه حیاط باز میشد و تمام بوها را حواله میکرد به درختهای توی حیاط و حوض. مامان اما ولکن نبود. کوکوها را که از هم وا رفته بود توی ماهیتابه با کفگیر هم میزد و میگفت:«بفرما! از بس بخار رفت توی صورتم غذا خراب شد!»

سه ماه به دعوا و قهر و سوزاندن غذا و لجولجبازی گذشت تا این که بابا بالاخره کم آورد و یک صبح جمعه، همگی با صدای تیشه و کلنگ از خواب بیدار شدیم. چهار نفر کارگر افتاده بودند به جان دیوار پنجاه سانتیمتری بین آشپزخانه و هال. دیوار ذرهذره سوراخ میشد و آجرهای سالم و شکسته میافتادند کف زمین. مامان تمام فرشها را جمع کرده بود. وسایل توی آشپزخانه و هال را چپانده بود توی اتاق خواب خودش و بابا و مثل فرفره آن وسط میچرخید وبرای کارگرها چای میآورد و با دمش گردو میشکست. بابا ولی اخمهاش تو هم بود و دلش هنوز رضا نبود به این قرتیبازیها. یک هفته تمام پایین آوردن دیوار بتنی محکمی که در مقابل هیچ زلزله و موشکبارانی آخ نگفته بود، طولکشید.کارگرها از کتوکول افتاده بودند و بابا کارد که میزدی، خونش درنمیآمد و ما از خوردن غذاهای حاضری کلافه شده بودیم؛ ولی مامان رویپا بند نبود. به بابا میگفت: «حالا ببین نور حیاط که بیفته تو هال خونه چه پرنور شه!» به ما میگفت: «یهکم دیگه صبر کنین. هر روز براتون چلو دم میذارم. حالا دو روز نیمرو و نون پنیر بخورین طوری نمیشه.»
و برای کارگرها کنار چای تازهدم، شیرینی هم میگذاشت و با ذوق به خرابههای آشپزخانه که صدام نتوانسته بود آن شکلیاش کند،نگاه میکرد.

بالاخره بعد از سههفته زندگی تو سروصدا و خاکوخل و خوردن غذاهای سرد و دیدن اخموتخم بابا، آشپزخانهی اوپن مامان آمادهشد. بابا دیگر کوتاه نیامد و گفت پول سنگ مرمرکردن اوپن را ندارد. مامان دست به کمر زد و سوراخ گندهی مستطیلی را نگاه کرد وگفت: «همین جوری هم خوبه.» ولی همینجوری خوب نبود. آجرهایقهوهای تازهوارد، به کاشیهای آبی آشپزخانه نمیآمد. مامان ولی توجهی به این چیزها نداشت. رفت از بازار مجسمهی چینی خرید. گذاشتش روی اوپن. من به چشمهای کشیدهی زن چینی نگاه میکردم که مثل دوتا خط تا کنار گوشهاش کشیده شده بود و دامن کیمونوی صورتیاش را به ظرافت جمع کرده بود زیر زانوها.
حالا که به آن روزها فکر میکنم، میبینم این به قول بابا قرتیبازیها خیلی هم برای ما بد نشده بود. هر چند دیگرنمیتوانستیم وقت برگشتن از مدرسه، نهار آن روز را حدس بزنیم، ولی آشپزخانه دیگر دری نداشت و ما میتوانستیم هر ساعتی که دلمان میخواست بیاییم به آشپزخانه و به غذای رویگاز ناخنک بزنیم و از خوراکیهای توی یخچال برداریم. این دومین دلیل دعواهای جدید خانه شده بود. اولین دلیل دعواها بوی غذا بود که تا توی حمام هم میرفت.بابا داد میزد: «خفه شدم از بوی بادمجونت!» و مامان بلندتر داد میزد: «برای جنابعالی میپزم!چیکارکنم خب؟» و بابا بازهم بلندتر داد میزد: «خودم کردم که لعنت بر خودم باد.»
مامان آخرش بابا را راضی کرد اوپن را سنگ کند. میگفت: «حیف نیست؟ توکه اینهمه زحمت کشیدی!» بهقول مامان سختی کار هم گذشته بود. بابا قبولکرد، ولی گفت پولش را نمیدهد و مامان هم گفت جهنم و ضرر! یک لنگه از النگوهاش را فروخت و فرداش یک کارگر زبروزرنگ آمد و دو ساعته اوپن را سنگ کرد. حالا اوپن قشنگ شده بود و به زن چینی هم میآمد. ولی نمیشد کاری با بوی غذا کرد و با دزدی ما.
نمیدانم کی پیشنهاد پخت ماهی را داد به مامان؟ مامان عمهفوزیهرا برای نهار دعوت کرده بود. مهمانها یک ساعت دیگر میرسیدند و بوی ماهی تمام خانه را گرفته بود. وسط پاییز تمام پنجرههای خانه را بازگذاشته بودیم و شوفاژها را تا ته زیاد کرده بودیم و با همهی اینها داشتیم از سرما یخ میزدیم، به این امید که شر بوی ماهیسرخشده از سر درودیوار خانه کم شود. همینکه شوهرعمه و به دنبالش، عمه و بچههاش پا گذاشتند توی خانه، چهرهی عمه تو هم رفت و چشمهاش سرخ شد که:«وااا! چه بوی سرخ کردنی میاد سودی جون! مگه هود نداری؟» هود؟! هود دیگر چه صیغهای بود؟ مامان به روی خودش نیاورد و بفرمایید گفت و سر مهمانها را با چای و شیرینیهای دستپخت خودش گرم کرد. شوهرعمه میزد روی شانهی بابا و با خنده اوپن را نشان بابا میداد و از خرجی که افتاده بود روی دست بابا میپرسید. بابا هم سری تکان میداد و به مامان که داشت دستور شیرینی جدیدش را به عمه میداد چشمغره میرفت.
ما رفتیم پی بازی. پسرها گفتند فوتبال. من گفتم: «حیاط سرده،مامان نمیذاره.» پسرها گفتند: «همینجا بازی میکنیم.»خلاصه این شد که وسط جکهای شوهرعمه و اخموتخم بابا و حرفهای مامان و عمه، ما بچهها شروع کردیم با توپ میکاسای برادرم که جایزهی تجدید نشدن خرداد پارسال بود و به سفتی سنگ، وسط هال فوتبال بازیکردن. بابا داشت میگفت که دیوارها را اگر با دینامیت منفجر میکرد راحتتر پایین میآمد،که برادرم شوت محکمی زد زیر توپ و توپ مستقیم رفت سمت اوپن و اول زن چینی را کوباند به دیوار و خوردش کرد و بعد خودش خورد به شیشهی پنجرهی آشپزخانه و مثل همان دینامیتی که بابا همانوقت داشت حرفش را میزد، شیشه را ترکاند و هر تکه شیشه یک جا پخش شد و بزرگترین تکههاش افتاد توی ماهیتابهی مامان که سه ماهی بزرگ تویش دراز به دراز افتاده بودند. و آخرش خودش افتاد توی حوض که حالا از برگ درختان توی حیاط پر بود.

این که بابا چند دور توی خانه با کمربند دنبال برادرم دوید و این که شوهرعمه چند بار توانست دورکمر بابا را بگیرد و اینکه ما هر کداممان به یک اتاق فرار کردیم، بماند. برادرم آخرش خودش را انداخت تو حیاط و با همان لباسهای خانه دررفت. من از لای در دیدم که بابا صورتش را بین دستهاش قایم کرد و عمه و شوهرعمه و بچههایشان، نهارنخورده رفتند. سه روز طول کشید تا مامان خوردهشیشهها را که تا وسط هال پرت شده بود، جمع کند. من تکههای زن چینی را که ریخته بود روی کابینت، جمع کردم و ریختم توی یک کیسه و بردم به اتاقم. مامان خودش کسی را آورد که شیشهی پنجره را بیندازد. برادرم بعد از یک هفته از خانهی خالهثریا برگشت و بابا توپ میکاسایش را که تمام آن هفته توی انباری نگه داشته بود، آورد و جلوی چشمهاش با چاقو پاره کرد.
مامان داشت با خالهثریا حرف میزد. من باچسب، دامن زنچینی را زیر پاهای مودبش چسباندم. فوتشکردم که خشک شود.گذاشتمش روی اوپن و نگاهشکردم که حالا تلی از خوردهچینی بودکه به بدترن شکل ممکن بندش زده بودم. مامان داشت میگفت:«راستی میدونی هود چیه؟!»
خاک روی زنچینی را میگیرم. حتما اگر مامان، بابا را وادار نمیکرد آشپرخانه را اوپن کند، هیچوقت پای زنچینی به خانهی ما باز نمیشد.حتما کس دیگری میخریدش و شاید، سرنوشت، او را به این روز نمیانداخت. میگذارمش روی اوپن آشپزخانهام، کنار گلدانگلهایچوبی که دخترم ساخته. بهم میگوید یک روز یکیشبیه همین را برایم درست میکند؛ اما چوبیاش را. چوب باکلاستر است و به پارکتِ آشپزخانه و اوپنِچوبی ایتالیاییمان بیشتر میآید. من را چه به این قرتیبازیها؟! دستهام را میگذارمدوطرف چشمهام و به سمت گوشهام میکشم تا مثل چشم زن چینی شود.




Comments